مسافران آسمانی مسافران آسمانی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مسافران آسمانی

من کچل شدم...

ببینید مامان و بابا منو چکار کردن... البته مامانم میگه اینجوری هم خوشکلی اما خالم میگه با مو خوشکلتر بودم... به نظر خودم که همه جوره خوشکل خوشکلم... این کلیدا هم که تو عکسا میبینید ، کلیدای گاوصندوقمه...همیشه و همه جا همراهمن...حتی وقتی میخوام بخوابم از خودم جداشون نمیکنم...آخه چیزای شخصی و مهمی توش دارم...     اینجا هم جلد موبایل دادن دستم که مثلا کلیدامو بگیرن...اما من زرنگتر از این حرفام... گول نخوردم... الهی فدات بشم که هر شکلی باشی واسه من خوشکلی نفس خاله...آخه برات نقشه ها دارم جوجوی قشنگم... ...
29 ارديبهشت 1391

بازی وبلاگی...

این یه بازیه وبلاگی هست که معصومه جون دوست عزیز وبلاگیم پیشنهاد داد ، من هم چون ازش خوشم آمد انجام دادم... اگر ماهی از سال بودم : مهر اگر یه روز هفته بودم : سه شنبه اگر یه عدد بودم : 7 اگر یه جهت بودم : شمال اگر یه همراه بودم : فرقی نمیکرد اگر نوشیدنی بودم : آب طالبی اگر گناه بودم : بی حجابی اگر یه درخت بودم : سرو  اگر یه میوه بودم : هلو اگر گل بودم : میخک سفید و بنفش اگر آب و هوا بودم : مه آلود اگر یه رنگ بودم : یاسی اگر یه پرنده بودم : قو اگر یه صدا بودم : معین اگر یه فعل بودم : کمک کردن اگر یه زمان بودم : 8 صبح اگر یه خیابان بودم...
29 ارديبهشت 1391

دیدار عمه معصوم با طاها جونی

امروز چند تا خبر و عکس جدید از طاها جون ، به درخواست دوستان ، بخصوص متین جون مامیه ایلیا جونی میذارم... آقا طاها که از 5 فروردین به طور کامل راه میرفت حالا دیگه میتونه بدو بدو کنه... یه کار جدیدم یادگرفته که همه رو میخندونه...  تا یکی عطسه میکنه زود تکرار میکنه با این صدا...اااااااااااااااااااااااتتتسسسسسسسسسس (با فتحه روی ا) و سرشو به پایین خم میکنه...جالبه وقتی خودشم عطسه میکنه بازم همین کارو انجام میده... همه چی رو با انگشت اشاره نشون میده...مثلا وقتی مشغول کاری هست ، ازش میپرسیم طاهاجون پنکه کو؟یا ساعت کو؟ عکست کجاست ؟ انگار نه انگار که ما هستیم همونطور که سرش پائین و گرمه بازی...
19 ارديبهشت 1391

مادرجون ، روزت مبارک...

امروز ، دوازدهم اردیبهشت هست...تو تقویم ، این روز رو به روز معلم ، نامگذاری کردن... روز معلم، روز تشکر و قدردانیه ، روز سپاس ازمعلمای عزیزمونه که برای ما خیلی زحمت کشیدن... یکی از این معلمان عزیز ، مامان خوبم هست که هم در کلاس درس و هم در زندگی ،  راهنمای من و برادرام بودن... به همین دلیل بی مناسبت ندیدم تا امروز رو از جانب خودم و مسافران کوچکمان ، به مادر جون  تبریک بگم... ۱۰۰۰ گل سرخ تقدیم به وجود نازنین معلم عزیزم(مادرجون) که به من درس صبر و وفاداری آموخت و مرا در سرزمین دانش بارور ساخت که به حق در همه مراحل زندگی ،راهنمایم بوده و چراغی پیش رو... س...
12 ارديبهشت 1391

به جا آوردن سنت مسلمانی(ختنه شدن خان سوم)

پنج شنبه مورخ 31/01/1391 نزدیک ظهر ، خان سوم از نوادگان خان بابایی  محمد آقای گل گلاب ، ختنه شد... عزیزم انقدر آروم بود و ساکت که باورم نمیشد...معمولا بچه های دیگه خیلی بی تابی میکنن اما نفس عمه خیلی صبوری کرد...الهی قربونت برم عزیزدلم... فقط بعد از ظهر داشت بازی میکرد و دست و پا میزد که یهو یه کاری کرد و ...بمیرم الهی گریه کرد...طفلکی از زور درد مثل لبو قرمز شده بود...اما با یه کوچولو تکون دادن مادرجون و لالایی خوندن ، زود آروم شد... انقدر ساکت بود که دیگه مامان مریمی هم برای صبر و تحمل شازده پسر غصه خورد و بعد هم بغض کرد... وای محمدم عاشقتم عمه...عاشق نگاههای مهربون و عمیقت...عاشق خ...
4 ارديبهشت 1391

آخیییییییییش تمیز شدم...

جمعه شب محمد کوچولو به اتفاق مادرجون و مامانی رفتن حمام تا تنظیم برنامه حمام رفتن خان سوم بهم نخوره... گزارشات واصله ، حاکی از آن بود که محمد عزیز به مثابه یک خان واقعی ، در وقت شست و شوی بدن مبارکش ، آروم و ساکت بود و گریه و نق زدن و از این کارای دور از شان مردونش خبری نبود ... خدا رو شکر ... فقط صدای قربون صدقه های مادر جون شنیده میشد که البته کار جدیدی نبود ...کلا مادرجون عادت دارن فدای نوه های عزیزشون بشن و ازشون تعریف و تمجید کنن...(ماست فروش نمیگه ماستم ترشه ...) بگذریم... از اصل ماجرا دور نشیم... هر چند پسر قشنگه عمه همیشه آروم و ساکت هست ... الهی قربونت بشه عمه ... بعد از حمام مامانی سر پسرمو...
27 اسفند 1390

غذا خوردن عجیب و غریب

وقتی محمدفرزام جون خاله میخواد غذا بخوره مامانی باید خیلی مقدمه چینی کنه: اول چند تا بالش باید طرفین آقا بذاریم واسه اینکه هنوز نمیتونه بدون تکیه گاه بشینه... بعد مامانی پیش بندشو می بنده ، غذای سرد شده رو آروم آروم بهش میده بخوره اما همراهش باید حتما برای شازده پسر آواز بخونه تا سرگرم بشه و تحمل کنه یه جا بشینه بعد از غذا وروجک خاله عادت داره حتما آب بخوره ،اگر آب دیر بهش بدن واییییییییییی چی میییییییییییییشه... زلزله به پا میکنه..... برای همینم مامانی همیشه همه چی رو آماده میکنه بعد سفره غذای جوجو رو میچینه... چند شب پیش که محمدفرزام خان آمده بود دیدن خان بابائیش...وقت صرف شامش که رسید بساط...
25 اسفند 1390

نوشته های خودمونی عمه معصوم

خدایا ... همیشه ترا به خاطر همه داده ها و نداده هایت شاکر بودم ...   یه وقتایی سختیهای زندگی باعث شده تا باهات درد دل کنم و گاهی هم گلایه...اما تو خود میدانی که هماره به حکمت کارهایت ، ایمان دارم و میدانم میبینی ، آنچه را که من ...این بنده کوچک درگاهت نخواهم دید... امروز بیش از هر وقت دیگری ترا سپاس می گویم ... ترا سپاس بخاطر همه آنچه که تا کنون به ما ارزانی داشته ای..... ماشاالله...امسال 3 تا مسافر بهشتی از آسمونت به خاندان خان بابایی هدیه دادی ...  که تا بینهایت ها هم ترا شاکر باشیم باز هم کم است... وای که این کوچولوهای دوست داشتنی چه شادیه بی پایانی رو با خودشون ب...
21 اسفند 1390

طاها خان در سبزه زار مادر جون

مادرجون معمولا هر سال برای اعضای خانواده سبزی خشک میکنن که در طول سال برای سبزی پلو استفاده بشه امسال هم مثل سالهای قبل مادرجون سبزیها رو روی پارچه پهن کرده بود و پنکه رو روشن گذاشته بودن تا سبزیا خشک بشن  همون روز شیرین عسل عمه با مامان و بابایی آمدن خونه خان بابا که وایییییییییییی ..... فسقلیه عمه تا دید در اتاق بازه رفت تو اتاق و تا من رفتم پشت سرش دیدم که بله .... آقا رفتن وسط سبزیهای مادرجون و کلی هم واسه خودش داره ذوق میکنه و من و مادرجونم کلی قربون صدقه شازده پسر رفتیم .... من و بابایی هم ازش عکس گرفتیم که چند تاشو میذارم تا شما هم ببینید....   و اما شادیه پس...
20 اسفند 1390

معرفی خان سوم

سومین فرزند زاده خان بابا ، روز سه شنبه ٦ دیماه ١٣٩٠ ساعت ٥:١٥ عصر در بیمارستان آریا دیده به جهان گشود و خاندان خان بابا رو غرق در سرور و شادمانی کرد... مشخصات عزیزدل عمه وقت تولد : وزن :                            ٣١٥٠ گرم  قد :                              ٤٨ سانتیمتر   دور سر :      &n...
19 اسفند 1390